به نام خدا
به علت تعمیرات در بخشهایی از کتابخانه، مخزن تعطیل بود؛ سالنهای مطالعه تعطیل بودند؛ مرجع تعطیل بود؛ نشریات تعطیل بود؛ بخش کودک تعطیل بود. فقط تک و توکی از اعضا کتابهای امانی را برگرداندند و من پیروزمندانه بازگشت آنها را در سیستم ثبت کردم.
آیا فکر میکنید که نهایت خوششانسی من است که بعد از این همه وقت، حالا که به محل کارم برگشتهام اینچنین کمکار و درواقع بیکار بودهام؟ اشتباه میکنید. امروز، تمام وقت، چشمم به عقربههای ساعت بود اما زمان نمیگذشت و عذابی بود الیم. مسلمان نشنود کافر مبیناد!
قولنامه و وکالتنامه را امضا کرده بودم و از دفترخانه زده بودم بیرون. ماشین زیر آفتاب داغ ظهر چه برقی میزد. روزهای گذشته حسابی تمیزش کرده بودیم. باعجله از کنارش رد شده بودم و خودم را رسانده بودم به خیابان اصلی. مامان زنگ زده بود و گفته بود کارن بیقراری میکند. باید خودم را زودتر میرساندم اما ماشین دیگر مال من نبود. ظهر بود و تاکسی نبود و من زیر آفتاب داغ ظهر میدویدم نه فقط برای اینکه زودتر به کارن برسم، که فرار کنم از فکری که توی سرم وول میخورد و یادآوری میکرد که هیچیک از داشتههایم همیشگی نیستند؛ مثل همین ماشین.
سالهای قبل همراه اول در روز تولد مشترکانش یک روز مکالمهٔ رایگان هدیه میداد. حالا دو گزینه پیش رویت میگذارد که هرکدام را خواستی انتخاب کنی: یک روز مکالمه یا یک روز اینترنت. انگار همراه اول هم به این نتیجه رسیده که آدمها دیگر کسی یا کسانی را ندارند که یک روز کامل حرف بزنند. همان بهتر که یک روز اینترنت شارژ کنی و در تنهایی به وبگردیهایت ادامه بدهی.
*عنوان متن: برگرفته از نام یک کتاب.
خانمی جوان و قدبلند با سر و وضعی مرتب و آراسته، اخ و پیف کنان وارد میشود. یک دستمال سفید توی دستش است و طوری نفسش را بیرون میدهد که انگار تشنه است و با هر قدمی که جلو میآید یک ها»ی خسته و کوتاه از دهانش خارج میشود. بعد از یک سلام و احوالپرسی با فرکانس بالا میپرسد: کتابهای بارداری تا ازدواج رو بهم نشون میدین؟» میپرسم: ازدواج تا بارداری منظورتونه دیگه؟» میگوید: نه، به ترتیب زمان، درستش همینه که من میگم؛ اول بارداری بعد ازدواج.» چیزی نمیگویم و همینطور که به طرف مخزن میروم و او هم پشت سرم میآید با خودم فکر میکنم اینجا کجاست؟ چی عوض شده؟ چطور این همه تغییر کردیم؟ من دیشب چند سال خوابیدم؟ به عقب برگشتیم یا جلو رفتیم. دو سه ردیف کتاب نشانش میدهم و میگویم: این از کتابهای بارداری، کتابهای مربوط به ازدواج هم توی اون قفسۀ کنار دیواره.» برمیگردد با تعجب نگاهم میکند و میگوید: ازدواج؟ کتابهای ازدواج رو که نمیخوام. بارداری تا زایمان هرچی هست نشونم بدین.»
درباره این سایت